میگوید تازه وارد 9 سالگی شده و آرزو میکند دختر بزرگی شود و قدش بلند باشد؛ آنقدر بلند که دیگر مجبور نشود چهارپایه مزاحم را همه جا با خود حمل کند.
او درحالیکه پاهایش را روی چهارپایه جفت میکند و نوک انگشتانش را به دیواره پلاستیکی مخزن میفشارد، چنگ میاندازد به کیسههای سیاه و سبز رنگی که روی هم انباشته شده و گره خوردهاند. سرش را تا نصف داخل مخزن برده و چند بطری خالی و کیسه
مچاله شده بیرون میاندازد. در ازدحام صدای بطریها و شیشهها که روی سنگفرش پیادهرو کش میآیند و گوش را میآزارند با لکنت زبان و صدایی بم که در تن نحیف و کودکانه او غریبه مینماید، میگوید:
« این دور و ورا چیزای خوبی برای جمع کردن پیدا میشه اما باید مواظب باشم. چون هر زبالهجمعکن محل خودشو داره و اگه صاحبش بیاد و ببیندم کتک حسابی میخورم» و به همین خاطر است که برای جمع کردن زباله عجله میکند و سرش را مدام داخل مخزن برده و بیرون میآورد؛ مثل گربهای پشت پنجره که اطراف را میپاید. زمان برایش به ترس و دلهره میگذرد و در کمتر از 10 دقیقه از روی چهارپایه پایین میآید و بطریها را داخل گونی بزرگی که از کثیفی به سیاهی میزند میریزد. گونی را به دوش میکشد و پشت دیوار پایین میگذارد. آهی از عمق جان خستهاش میکشد و تکیه میدهد به دیوار سفید سیمانی در خیابان ملاصدرا.
کیسه سفید رنگی را از گونی بیرون میآورد و با حرص و ولع به تهماندههای ساندویچی که بوی زباله گرفته گاز میزند. او دهان کوچک خود را برای خوردن ساندویچ چنان باز میکند که گویی هفتههاست چیزی نخورده و با هر گاز بزرگی که به آن میزند ترس و واهمه این را دارد که ساندویچاش تمام میشود؛ ترسی که چشمانش را گرد و گردتر میکند طوریکه تصور میکنی او هرگز سیر نخواهد شد.
میگوید اسمش مریم است ولی او نه بوی گل میدهد و نه آن را میشناسد و همه میگویند این اسم به قیافه چرک و سیاهش نمیآید؛ «راست هم میگن چون من بین آشغالا و موشا، بهدنیا اومدم بطریهای پلاستیکی، نون خشک، آهنپاره، جعبههای خالی، پتوهای کهنه... باورتون میشه حتی بالش سفتم را بابا از آشغالا پیدا کرده بود؟»
میگویم آیا میداند مریم چه عطری دارد؟
میخندد: نه
به آرامی سرش را به سمت زبالهدان میچرخاند و برای لحظهای در بهت و سکوت فرو میرود؛ سکوتی که میتوان فقط در قیافه آدم بزرگها دید و درصورت کوچک او مثل حس غریبی میماند که کودکیاش را زیر سؤال میبرد؛ کودکیای که بوی دود و زباله گرفته و او درست زمانی که باید بازی میکرده و برای عروسکهایش خانه میساخته به دنیای آدمبزرگها پرت شده است. مریم طوری در سکوت فرو میرود که فکر میکنی برای یادآوری خاطرهای از گذشتهها به سلولهای خسته مغزش فشار میآورد یا برای کامل کردن لذت نیمه تمام خوردن ساندویچ دهانش را میبندد تا طعم آن را زیر دندانهایش حفظ کند.
اما او میگوید نه خاطرهای داشته و نه طعم ساندویچ ته مانده را حس کرده بلکه رؤیایی در ذهنش جرقه زده که در آن کسی به او گل هدیه میدهد. میگوید: بابام نباید اسمم را مریم میذاشت همانطور که مادرم نباید منو به دنیا میآورد. یادم مییاد وقتی یه سالم بود موشا از سروکلهام بالا میرفتن و بابام میگفت منو از خواب میپروندن. خونه ما تاریک و بوگندوئه. همیشه بوی نم و آشغال میده. فکر کنم اون موقع هم همینجوری بوده.
شاید اگر برای همیشه در آن خانه تاریک و بوگندو میماند به پدر و مادرش ایراد نمیگرفت که چرا او را به دنیا آوردهاند و چرا او به جای بازی کردن باید آشغال جمع کند. شاید اگر در همان اطراف خانهشان آشغال پیدا میشد و مجبور نبود بالاشهر بیاید اسمش را دوست داشت و فکر میکرد زندگی همین است؛ زباله و موش و بطریهای پلاستیکی. اما از وقتی برای پیدا کردن غذا و زباله به بالاشهر آمده فهمیده که اصلا کودک نبوده تا رفتارهایش مثل آنها باشد. میگوید: طرفای خونه ما خیلی با اینجا فرق میکنه.
اونجا آدمای شیک نمیبینی. همه مثل منن اما از وقتی بالاشهر اومدم فهمیدم آدمای اینجا یه جور دیگهن.
او در همان 4 سالگی، 20 ساله شده، شاید هم بیشتر 30 ساله، 40 ساله.... مریم میگوید: ما مثل بچههای دیگه نیستیم؛ اونا یواشیواش بزرگ میشن و ما یهو.
مگر آنجا چه دیدی که احساس میکنی بزرگ شدهای؟
خیلی چیزا، خونههای بزرگ و حیاطهایی پر از گل؛ ماشینهای خوشگل؛ بچههای تمیز که مدرسه میرفتند.
نیشخند تلخی میزند و میگوید: بعضیها هم بماند؛ وقتی کیسه آشغالا را پاره میکردم سرم داد میزدن و میگفتن موش کثیف...
از او میخواهم که بیشتر بگوید از زجرهای دختری که کودکیهایش را به حراج گذاشته و تصورش از زندگی بهگونهای است که گویی جز موش و زباله هرگز همدمی نخواهد داشت؛ از آرزوهای دختری که گهوارهاش زمین سرد بوده و چشمهایش به بطریهای خالی و
آهن پارههای زنگار گرفته باز شده، دختری که اسم گل دارد و هیچگاه درکی از گل نداشته.
اصرار میکنم که بگوید، بیشتر بگوید و او میگوید: پدرم خیلی وقته که مرده؛ یعنی هنوز 5سالم نشده بود. تازه یه سال بود که با هم زباله جمع میکردیم. اون بهم یاد داد که از تو آشغالا چی وردارم و چی ور ندارم. من یاد گرفته بودم که ظرفی شیشهای به دردم نمیخوره و بطریهای پلاستیکی را خوب میخرند. البته اون موقع گونیام اینقده نبود و چند تا بطری بیشتر جا نمیشد.
میگویم پدرت چگونه مرد؟
میگوید: نمیدونم، فقط دیدم یک موش، نونی رو که تو دستش بود گاز میزد و اون هیچ تکونی نمیخورد. رفتم به یکی از همسایهها گفتم و اون وقتی اومد گفت بابام مرده.
میپرسم الان تنها زندگی میکنی؟
میگوید: نه یک خانم فامیل داریم که سر چهارراه بادبادک میفروشه و تو خونه ما زندگی میکنه.
میگویم آرزو هم داری؟
میگوید: آره، قدم بلند شه و چهارپایه را دور بندازم.
- همین؟
نه، اونقدر غذا داشته باشم که سیر سیر شم.